گهم به سلسله قرض پای بند کند گهم به منت و افلاس مبتلا دارد
نه خواجه تربیتی میکند مرا هرگز نه پادشه نظری سوی این گدا دارد
عبید لاجرم اکنون چو دشمن خواجه نه زر نه جامه نه چادر نه چارپا دارد
نه برگ آنکه تواند ملازمت کردن نه ساز و آلت و اسباب انزوا دارد
ز بخت خویش برنجم که از نحوست او همیشه کارک من رو به قهقرا دارد
کمان چرخ به من تیر نکبت اندازد کمند دهر مرا بستهٔ بلا دارد